عرصه سیمرغ



وجدان چیست 

همان که شب بیدارت می کند و به تو می گوید امروز چه کردی وتو به او می گویی برو بخواب تانیومدم خفه ات کنم 

همین که خوابت برد دوباره می اید اهااااااااااااااای بیدااااااااااااااار شو ببین چی کار کردی توهم بلند میشی باهرچی تودستت هست میزنی توسرش اون هم می میره 

وتو تبدیل میشی به بی وجدان به همین سادگی 

شب راحت بدون غرزدن وجدان و طایفه  وجدان تاصبح می خوابی تااخرعمر 

لطفا وجدان هاتون رو بکشید بندازید دور خوابتون خوب میشه 



ابرها پربار 

بساط 

رعد و برق مهیا 

به سان دو شمشیر زن بین اسمان و زمین 

هوای  باریدن داشت  ذهنم 

باران امد 

و من 

 جان گرفتم از ان 

بوی خاک نمناک 

بوی برگهای شسته 

صدای تلنگر قطره ها برشیشه ی فکرم 

❤❤

خواستم جمله ای بنویسم 

انقدر ارام بودم، 

که

خوابم برد 


می خواهم بروم 

و 

برایت یک دشت صفا و عشق بیاورم 

دشتی پراز  مهر  علف هرز و گل سرخ 

و 

عشقبازی بین زلف خار و چنگ های اتش 

در

قلب سیاه شب 

چه 

چیزی بیشتر از این میخواهی؟ 

باید عشق را نوشید 

شب را چشید 

و همه چیز را 

 فهمید، 

نباید دید 


وجدان چیست 

همان که شب بیدارت می کند و به تو می گوید امروز چه کردی وتو به او می گویی برو بخواب تانیومدم خفه ات کنم 

همین که خوابت برد دوباره می اید اهااااااااااااااای بیدااااااااااااااار شو ببین چی کار کردی توهم بلند میشی باهرچی تودستت هست میزنی توسرش اون هم می میره 

وتو تبدیل میشی به بی وجدان به همین سادگی 

شب راحت بدون غرزدن وجدان و طایفه  وجدان تاصبح می خوابی تااخرعمر 

لطفا وجدان هاتون رو بکشید بندازید دور خوابتون خوب میشه 



به دنبال حوصله ام رفته ام  دوسه روزیست که ناپیداست 

ان طرف تر اعصابم باجویدن ناخن صبحش شب میشود وشبش صبح 

دست وپایم هرکدام سازخود رامی زنند یکی  سه گاه راخارج می خواند ان یکی تمرین اوازش رادرراست پنجگاه نمی فهمد 

روح الارواح وبیات راجع نیز ازمخم گریخته اند 

اینجا اشفته بازار است قلم ودفتر وساز و در ودیوار درپس لرزه های زله ای  مهیب گم  شده اند 

دارم اجرها راکنارمی زنم یک تکه دست عروسک کودکی یک تکه پای زمان نوجوانی ویک تکه گوش اززمان جوانی یافتم دنبال پیری می گردم که قبل از میانسالی امده است

انجا زیر ان سنگ ها ان گوشه شاید چیزی بیابم می روم دنبالش بگردم تادیرنشده می خواهم ازپیری بپرسم پس میانسالی کو؟ او شاید ازمیانسالی خبری چیزی داشته باشد وبه من نشانه ای بدهد 

وبتوانم راز این همه بی خبری رابدانم باید جستجو کنم و رازهای پنهان رابیابم فرصت اندک است بسیار اندک 



من توی این حکایت موندم 

هردفعه میرم بیرون سه چهارتا ناخن گیر می خرم میام خونه می بینیم یکی ندارم یک روز هم که باهاشون کارندارم شصت مدل ناخن گیر دارم به حدی که چندتا رو به این و اون می بخشم 

بعدازچند روز به اونها میگم شماناخن گیر ندارید؟ ناخن گیر قرض می گیرم 

واقعا کلام ازبیان این مشکل کمبود داره


مامانم به من گفت چراغ های اشپزخونه رو خاموش کن بعد برو اون کله ات رو بزار تو موبایل گفتم باشه خاموش کردم رفتم کله ام رو گذاشتم توی موبایل یک دفعه مامانم اومد بالبخند من رو بوسید داشتم سکته می کردم گفتم چی شده مامانم خوش اخلاق شده؟ 

گفت رفته بودم طبقه بالا دیدم چراغ های طبقه بالا خاموشه گفتم خدالعنتت کنه دختر وکلی نفرینت کردم که چرابجای چراغ اشپزخونه کل چراغ ها رو خاموش کردی بعد فهمیدم تو طبقه پایین هستی من طبقه بالا برای همین اومدم بگم فحش دادم بد وبیراه گفتم پشت سرت ولی توراضی باش 

من هم مجبور بودم بگم ممنون مامان که به من بدون تقصیر بدوبیراه گفتی خداحفظت کنه 



امروز دلم گرفته بود و به خدا گفتم اوستا کریم نوکرتم قربون اون مرامت رفیق من پاشو جوانمردی کن طبق معمول بزار ازاین گرفتگی بیام بیرون جون خودت رفیق کلی کاردارم که باید انجامش بدم 

اون هم که میدونست هرروز من دلم گرفته و یک پس گردنی نیاز دارم نامردی نکرد یکی ازدوستای ازخودم افسرده تر و نالان تر رو انداخت به من و مجبور شدم کلی دلقک بازی دربیارم تااون حالش خوب بشه بره سرخونه زندگیش یعنی الان اینقدر انرژی ازدست دادم که سخت پشیمانم چرا گفتم خدایا افسرده ام خداهم این طوری زد پس کله کچل من بدبخت که افسردگیم یادم رفت 

هرروز میگم خدایا دیگه یادم می مونه نباید ناشکری کنم دوباره نیم ساعت نگذشته همون اش و همون کاسه 

خدامیدونه من به صراط مستقیم هدایت نمیشم بنابراین یک کاری میکنه که تاسه سال دیگه نگم خداجون دلم گرفته افسرده ام 

به این نتیجه رسیدم که این حرف یعنی ناشکری یعنی نمک خوردن نمکدان شکستن 

اما این نتیجه به درد عمه ام می خوره بهش عمل نمی کنم که فقط میگم نباید ناشکری کرد 

من که هدایت شدن درکارم نیست باشد که شما رستگار گردید 


هر وقت دلم پر شد 

بیشتر خواندم و رقصیدم 

هرجا گریه ام گرفت فقط و فقط خندیدم 

انجا که پاهایم یار من نبودند 

بال در اوردم 

هرجا  دلم گرفت 

دیگران را دلداری دادم 

فقط 

در حکمت این امور مانده ام 

که در این بازار مخلوط دنیا 

ایا هنوز لازم است دیوانه بمانم 

یا

باید 

عاقل شوم؟ 

 


هر چه بیدار باشم سیر نمی شوم 

هرچه شب ها و روز ها را رقص کنان سپری کنم خسته نمی شوم 

ازبس خندیده ام نای غم خوردن ندارم 

چه مضحک است رفیق

تو هم بیا

   

دنیا رانگاه کن

تماشایش کن 

زبان بسته را 

با  آن درد های دنده شکن 

که می خواست نفسم را بند بیاورد!! !!!! !

ببین چگونه 

امروز 

همه اش را بادل سیر خندیده ام

و

اوست که دارد  مویه می کند  بر  اندام  پوشالی اش 

آهااااااااااااااای 

موج های سهمگین

مرد میدان باشید 

مگرنیامده اید من را ببلعید؟ 

بیایید تادرشما نفوذ کنم 

و بازخمی کاری برقلبتان فرود ایم 

میدانی دنیا ؟

دیگر شمشیرها کند شده اند 

باید سرها را با پنیه برید 

توهمان شمشیر باش من پهلوان پنبه 


تمرکزم ازدستم خسته شده است 

و بامن حرف نمی زند 

مدادم دنبال خریدن میز و ایینه  ارایش است

که با آ ن خط چشمش را صاف بکشد

آن طرف تر 

دفترم از من طلاق می خواهد به خاطر  تمام شدن ژل مویش 

و از همه بدتر 

نوشته هایم قاضی شده اند 

کاسه ای داغ  تر  از  آش با شش وجب روغن برآن 

احساسم را بردم  سرخیابان بفروشم 

تمام شد 

قبل از  فروخته شدن 

حال من مانده ام 

و

حوضم 

تو بگو رفیق 

که 

مهریه عند المطالبه دفترم را چه کنم؟ 


چند وقتی است که مغزم را

لای کتاب طبیعت گذاشته ام 

تابرگهایش خشک شود 

بعد آنرا در هاون بکوبم

و ازپودرش هرروز 

به عنوان چاشنی

در خورش ها استفاده کنم 

راستش را بخواهی دیگر

هیچ فایده ای دراین ننه مرده ی

پدر خدابیامرز نیافتم 

یادارد غصه می خورد 

یا دارد گریه می کند 

یادارد فکر می کند 

تازگیها هم کلیدهایم

و خودم را گم کرده است 

و نمی تواند مارا پیدا کند 

شما بگویید 

اخرمن 

مغز می خواهم چکار

در دیاری که مغزهایشان را شسته اند 

و  برروی طناب زیر افتاب پهن کرده اند 

عزیزان من مغز رابشویید و

درزیر آفتاب بگذارید فقط کپک میزند، نمی میرد 

اگرمی خواهید ازشر مغزتان راحت شوید

انرا در لابلای کتاب های کتابخانه تان بگذارید 

بوی خاک کتابخانه مغز را

بدون گندیدگی می خشکاند

امتحان کنید 

واگر جواب داد دعایادتان نرود 

اجرکم علی الله 


او همیشه هوایت را دارد 

وقتی دنبال خودکار و کاغذ می گردی 

وقتی تلفن های مهم را فراموش کردی 

جایی که می خواهی چیزهایی راثبت کنی که دیگر تکرار نمی شوند 

جایی که همدم میخواهی درتنهایی

هنگامی که میخواهی بازی کنی 

هنگامی که میخواهی غذابخوری 

وحتی وقتی می خواهی دوش بگیری یا بخوابی یاازدنیا بروی 

آری همیشه اوست که هوایت را دارد 

واوست که بعد از خدا ، جای همسر وفرزند و خانواده را برایت پرکرده است 

عجب وضعی داریم هنوز نشناختی این موجود کیست؟  ای بابا 

دوست من، گوشی ات را می گویم یار و یاور همیشگی ات 

لطفا قدرش رابدان که اگر نباشد 

تمام کسانی که اایمر گرفته اند معرفی خواهند شد 

ادامه مطلب


 یک تعداد دوست دارم که مثل سمباده هستند 

این دوستان برای زمانی هستند که 

به در و دیوار زندگی خوردم و

نیاز به صاف شدن دارم

یک تعداد مثل پتک هستند 

چندتا تلنگر ریز اما در

حد و هیبت یک پتک به من می زنند 

یک تعدادشون کمکم می کنند 

تاتکه های خودم رو جمع کنم و 

تبدیل بشم به یک ادم 

همه دوستانم رو دوست دارم 

خدا من رو براشون حفظ کنه 


 و مرد عجیب موجود دوست داشتنی ای است 

وقتی به خانه می آید و

چه غم انگیز است عدم وجود مرد درمحیط گرم خانواده  

زمانی که برای امرار معاش مثل شیر غران دراجتماع حاضراست 

حقا که لیاقت چند تشت گلاب  رادارد که درآن پاهای مبارکش را موقع خستگی بگذارد 

و خستگی و کوفتگی را درتشت بتکاند  و جانی تازه کند 

می گویند گلاب هم برای رفع خستگی خوب است و این مرد مظلوم 

که همه دردهای زندگی را متحمل می شود بسیار به ان نیازمند است 

ادامه مطلب


هروقت شب راحت تونستی

سرت رو بزاری روی بالش و 

سریع خوابت ببره 

معنیش اینه که همه چیز روبه راهه

هرموقع بی دلیل خواستی

فقط بخندی و برقصی و شاد باشی 

یعنی یکی برات چنین آرزویی کرده 

هروقت دیدی فقط داری شانس میاری 

بدون خدااومده کنارت و اسمش شده شانست 

ولی تو خبرنداری 

اما اما اما 

هروقت چهار ستون بدنت لرزید و تب کردی 

هر موقع که تو زندگیت  فقط سیاهی دیدی و 

سیاهی و سیاهی 

فکر کن 

نکنه قلب یک پروانه رو یک جایی تو زندگیت لرزونده باشی 

نکنه دونه یک مورچه ای رو ازدهنش انداخته باشی 

نکنه 

نکنه بیراهه رفته باشی 


 من عید میرم برای یک ماه اب و غذا تهیه می کنم 

همین که شیپور سال تحویل رو زدند میرم تو خونه زنگ و موبایل و همه اینها رو خاموش می کنم تایک ماه خواب بهاری اختیار می کنم 

قبلش هم به همه میگم رفتم هاوایی 

بعد از تعطیلات 

بافوتوشاپ عکس خودم رو توچندتا منظره هاوایی درست می کنم 

میزارم اینستاگرام

اینطوری میگم

من در هاوایی الان یهویی 

توصیه می کنم امتحان کنید ضرر نمی کنید 


در مسیری بودم و

 به جاده نگاه می کردم،

خیلی چیزها را دیدم

مثل 

خانه هایی که نقطه امن ادم هاست ،

ادم هایی که هرکدامشان پرهستند ازهزاران

کتاب قصه و رمان و داستان غم

انگیز و شاد، درکتابخانه های 

به تاراج رفته درونشان 

که

هرگزگشوده نخواهد شد و 

نخوانده درنقاط تاریک

تاریخ شناخت ادم ها دفن خواهد شد، 

تا ابد

و 

درخت هایی که قصه گوی

 داستان های شیرین جاده ها 

هستند ،

و 

حیوانات و بیابان ساکت ولی

پرغوغا 

که هم درآن گم می شوی و هم پیدا

یک آن تنهایی ادم ها یادم آمد درذهن 

بازیگوشم 

و 

به شکستگی قلب ادم هایی که درظاهر 

شاید شبیه هیولایی باشند

ناامن و غیرقابل اعتماد

و درباطن بسیار تنها و غمگین و ساده و آسیب

پذیر

ادامه مطلب


کاغذهای پرخط وغلط زندگی ات را مچاله کن و به دور بینداز 

 بگذار کاغذهای بی لک، 

 بیایند تا نقطه ای بگذاری و ازسطری نو آغازش کنی زندگی را 

 ورق های بی خط سفید به دلت اضافه کن 

 برای کلاس نقاشی روزگار ،، 

همکلاسی جدید 

قلم های نتراشیده 

جوهرهای تازه 

و اماده شدن برای درس های نو 

گاهی می شود حول حالناها راجهشی هم خواند 

تا احسن ترین احوال 

آری 

اول مهراست تحویل سال 


  در کلبه ته جنگل روی صندلی اش پیچ و تاب می خورد 

و هیزم های خشک را دراتش می انداخت 

سکوت در سکوت 

غوغا در غوغا 

تمام وجودش بردوشش سنگینی می کرد 

همه دنیایش بر سرش آوار شده بود 

جستجو می کرد 

جستجو می کرد 

درلابه لای رومه های مچاله شده، 

در وجود 

کتابخانه غبار گرفته خالی ازکتاب، 

در کنار گلدان ها و درخت هایی که همیشه می خواست پیش انها 

و خودش باشد 

و آن موزاییک های حوض همسایه که عصرها  

انها را میشست چون گمان می کرد

با آب  پر رنگ تر و خوشرنگ تر می شوند 

و در قلب تپنده آن بلبل که

باتیرکمان کودکی اش داشت جان میداد 

او داشت جستجو می کرد  

در پستو

در هیزم 

در اتش 

در همه جا 

ادامه مطلب


  یادت باشه سالی یک بار 

حداقل 

سالی یکبار

تعارف ها رو بزاری کنار و قبل از سرزدن به خونه کسی ، یک خونه رو سربزنی 

کجا؟ 

اونجا جایی نیست جز

خونه خودت، 

من، 

اونجا یک کرسی گذاشته 

کنار پنجره

و

چشمش خشک شده 

و سالهاست منتظره 

که

از در بیای تو و بغلش کنی و بهش بگی سلام من 

امسال قبل ازهرکسی اومدم خونه تو عید دیدنی،  

گیس های من سفید شده و گاهی باگوشه چارقد گل گلیش اشکهاش رو پاک می کنه 

عصای فکرش رو هم قایم کرده تونبینی و فکر کنی چقدر پیرشده 

من میگم 

امسال بهش سربزن 

نکنه دیرکنی و من بمیره 

عیدت مبارک 


 قلبم را درچمدان انداختم و یک قفل روی آن زدم 

دیگر حس ماندن نیست 

من خودم را برداشتم و برای همیشه ازاین شهر رفتم 

 خانه ها خراب شده اند 

 سقف ها چکه می کنند 

ادم ها 

 شهر رافروخته اند به مردمش 

 خدارااینجا نمی توان دید  

از اینجا 

فقط 

باید گریخت 


 می دانم مثل کودکان نوپا 

 بادندان هایم تنت را خراش دادم 

 میدانم که مدتیست موهایت را نبافته ام 

 و خط چشم های قشنگت را نکشیده ام 

  میدانم که آن لباس دامن دار گل گلی را برایت نخریده ام 

 و  آن عروسک موطلایی که موهایش مثل موهای من فرفری است 

 بله بله میدانم 

  گفته بودی میخواهی موهایش موهای من را به یادت بیاورد  

من همه چیز را می دانم اما 

    اما ایا تو میدانی لب های صفحه های دفترم سفید مانده اند؟ 

 و جویبارهای وجودم خشکیده اند  ؟

 و سرما استخوانهای فکرم را سوزانده است؟ 

 آهای سرت سلامت و دماغت چاق و دلت خوش تو ازپیش من رفتی ومن ازخود رفتم نه ازتو 

بازگرد ای قلمم 

که من بی تو یعنی هیچ 


  انگشتانم نفس می کشیدند و با ابرهایی قشنگ و رنگارنگ  داستانهایم را برشیشه اتاقم می نوشتند 

 از کودکی 

و 

 بازیهایش 

از گریه ها و 

 حسرت هایش

از دعواهای راه مدرسه  و 

غم هایش  

 ازنوجوانی و غوغایش 

و از جوانی های هنوز  نیامده رفته 

حتی 

 ازلباس ها و کفش هایی که وقتی به آنها نگاه می کنم 

 متحیر می مانم از کی بزرگ شدنم 

باز هم انگشتانم نفس می کشند و می لغزند بر صفحه عرق کرده و خجالت زده شیشه اتاقم 

واای 

 لغت ها اشتباه از آ ب در امدند 

غلط های املایی را باید تصحیح کرد 

اما 

دیگر 

 نمی شود چیزی را درست کرد 

 نمی شود چیزی را پاک کرد

 فقط باید جا گذاشت تمام کاغذ های خجالتی را در قاب شیشه ای اتاقم 

 اشتباهات به تاریخ پیوست

ازنو باید شروع کرد و نوشت برتن شیشه ای زندگی 

 


  امروز اتفاق خیلی جالبی افتاد که تصمیم گرفتم برای شما هم بنویسمش 

  جونم براتون بگه که وقتی ذهنم متن جدیدی رو  پرت میکنه تو این دنیا من هم زود زود می برم میزارم کف دست دوستانم که نظر بدن پیشنهاد بدن اگه شد یک کم نقد کنند و ازاین حرفا 

 امروز هم ازهمین روزابود بااین تفاوت که یکی ازدوستانم گفت صبرکن ببینم دختر این چیه این چی چیه من هم گفتم متن جدیده لطفا نقد کن 

 که ای کاش دستم می شکست و پام قلم میشد و کمر ذهنم کج میشد و نمی گفتم 

القصه 

  گفت چه نقدی چه کشکی چه دوغی این چه وضع نویسندگیه 

  من هم که دیگه مونده بودم چی بگم گفتم خب بگو اشکالش چیه خب؟ 

 گفت هیچی هرکی میخونه به اوج احساس میرسه و خیلی عالی بامتنت ارتباط برقرار می کنه 

 تا اومدم لبخند بزنم 

 گفت خیر نبینی که همون جا متنت رو تموم می کنی و باکله خواننده بدبخت میخوره  زمین 

 گفتم خب این که خیلی بدشد 

 گفت اره الان هم پاشو برو ازجلوی چشمام دور شو بااین خرچنگ قورباغه  نوشتنت  

بعد ازاینکه رسما ازمحضرش اخراج شدم رفتم به دوست دیگه ای گفتم اقا خدا ازبرادری کمت نکنه درباره این متن نظر بده ببین تو میری هوا بعد باکله بخوری زمین یانه ؟

  این بنده خدا هم گفت نترس من نمیرم هوا بخورم زمین چون باطناب پوسیده تو نمیرم تو چاه ولی یه پیشنهاد دارم برات 

 من هم که چشم هام ازشوق برق میزد سراپاگوش بودم که ببینم چی میخواد بگه 

یک دفعه گفت برو با یک ارتوپد قرار داد ببند میلیاردر  میشی چون بااین وضع نوشتنی که من می بینم حتما ارتوپد لازمی 

 دست و پا و کمر و هرجایی از خواننده شکست هم بانرخ ارزون طبق مصوبه دولت درستش کن درصدت رو بگیر درامدش هم بیشتر از نویسندگیه 

 دیدم حرفش کاملا منطقیه و الان دنبال ارتوپد معتمد می گردم 


  I want to talk about a person whose name is different 

  Same herself 

  A father who was alone in his family 

  A man whose husband hated him 

  A sad sad boy who just stood up 

  A frightened little boy that his kids did not want 

  One who, with his heart, felt all this and, in his own words, underpassed Siberian 

   I want to talk about this guy 

  The man who called his name behind him 

 , , that ,, 

Yes it was his name 

  It is not an indication here 

  It's the name here  

  This man's name was  

that 

  There was a man who was touching 

  Was aggressive  

  No one dared to speak to her 

  عقل درست حسابی نداشت 

  کثیف بود 

  سیگار می کشید 

  سرفه می کرد 

   ولی پدر این خانواده بود 

    زحمت می کشید 

   کار می کرد 

   برای یک لقمه نون بادنیا می جنگید 

   اما اخرش اون بود 

    پدر نبود 

     همسر نبود 

گذشت و گذشت و گذشت 

      تااینکه یک روز دیگه اون 

      قدرتش به پایان رسید 

      همه شدند خاطرخواهش 

       همه شدند دایه مهربانتر از مادر 

        اما دیگه دیرشده بود چون اون داشت باتمام بدی هاش 

         ازپیش بقیه می رفت  

           می رفت یک جای دور    

            یک جای بی بازگشت 

            دیگه براش فرق نداشت کسی بهش بگه عاشقتم بابا 

             یااینکه کسی بهش بگه دوستت دارم همسرم 

              یااینکه یکی بهش بگه اخه مرد دردت چیه مرگت چیه 

              دیگه هیچی براش فرق نداشت 

             چون جدی جدی باید می رفت 

                یک سفردور و دراز که برگشتی نداشت 

              روزی که رفت همه گریه کردند 

                همه پدرم پدرم کردند 

But but 

                But it was not that happy to understand this love. 

                She was not there to see 

                She was gone 

Passed and passed 

until 

              Everyone saw

Blessed 

  Happy joy 

 The riches are gone

Security is gone  

   Because she's gone home 

 

 


 ازخواب بیدار شد و اومد مثل برج زهر مار نشست 

  کنار میز صبحانه 

 نمیدونستم سلام کنم یانه 

 دستی به سیبیل هاش کشید و من هم صدارو صاف کردم و گفتم  سلام سبیل خان 

 سرش رو به نشانه تایید حرکت داد 

  فهمیدم هواپسه 

 خداعاقبت مارو امروز به خیر کنه 

 یک کم گذشت و دیدم شروع به حرف زدن و خندیدن کرد 

 گفتم خب خدارو شکر رفع بلا شد سیبیل خان زبونش وا شد 

 اومدم برم پنیر از یخچال بردارم 

 دیدم اخم کرد 

 یاپیغمبر مگه چیکار کردم ؟

 یه دفعه دیدم  گفت پنییییییییر؟ 

 پس گردوها کو؟ 

 گفتم سیبیل خان خب گردو نداریم 

 دیدم شروع کرد درباره مضرات پنیر حرف زد و حرف زد تا صبحانه نخورده سیر شدم 

 دیدم صبحانه پنیرنمی تونم بخورم  رفتم دوتا تخم مرغ برداشتم که سرخ کنم 

 گفتم سیبیل خان تخم مرغ؟ 

 وقت نکردم جمله رو کامل کنم که سخن درباره مضرات زرده شروع شد 

 زهرمارم شد دوباره گذاشتمش تو یخچال، 

 سیبیل خان گفت حالا میخوای بخوری بخور ها 

   گفتم نه سیبیل خان شما درست میگی 

 بجاش ارده و عسل میخورم و نون 

 گفت اوخ اوخ کلی چاقی میاره چربه 

  بعد یه تیکه نون برداشت و مچاله کرد و گذاشت دهنش و رفت طبقه بالا 

  وقت نکردم بپرسم چرا صبحانه نمی خوری 

 البته جوابش معلوم بود 

 سیرم 

 موندم صبحانه چی بخورم 

 گفتم حالا که رفت بالا یک کم ازهمین نون و ارده و عسل می خورم 

 بهرحال یک دو لقمه خوردم و میز رو جمع کردم 

  یک کم گذشت اومد اشپزخونه و نون برداشت و زد تو ظرف ارده و عسل و خورد 

  بهش گفتم سیبیل خان ارده برات خوبه ؟

 گفت نه ببینین اندازه سرمورچه روی نون هست زیاد نمی خورم 

 در ظرف رو بست و رفت نشست روی مبل کله اش رو تاگردن گذاشت تو گوشی 

 

ادامه مطلب


  ناظم پیر روزهای اخر کارش بود، دیگر می خواست بازنشسته شود کاغذی برداشت و روی پایش گذاشت و نوشت خدایا اگر بازنشسته شوم حقوقم نصف می شود و دیگر نمی توانم پول شهریه پسرم را بدهم تو همیشه حواست به من بود میدانم بازهم کنارم هستی پس دلم خوش است به بودنت بعد کاغذ را تاکرد و گذاشت درجیب من اخرمن یک جیب کوچک داشتم که پنهان بود و مدیر مدرسه برایم دوخته بود . هرکسی روی کاغذ چیزی می نوشت و درجیبم می گذاشت من راز همه رامی دانستم و فقط سکوت می کردم مدیر می خواست هرکسی دردش را روی کاغذ بیاورد و ان را تاکند و در جیب من بگذارد اخرهرهفته ان نامه ها را می خواند و به مشکلات رسیدگی می کرد اینطور بود که ان مدیر خیلی عزیز شده بود و من هم که یک جیب مخفی داشتم در دنج ترین و خلوت ترین جای دفتر مدرسه نشسته بودم کنار یک سماور برنجی و چای تازه دم و قندهای پراز هل و گلاب

اقای مدیر که می خواست بازنشسته شود ، اینطور نوشت،  خدایا من رفتم تو خودت حواست به دردهای مردم باشد میدانم که هستی پس باخیال راحت می روم و ان راتاکرد و در جیب من گذاشت، اری  او میدانست بعدازاو خدا خودش اخرهفته به من هم سرمیزند و نامه های درون جیبم را می خواند 

 اری واقعا خدا امد و نامه ها را خواند خداخیلی مهربان است و حتی خدای صندلی های دفتر مدرسه هم هست 

خدایا ممنون که هستی 

امضا صندلی مدرسه اقای مدیر 

 


 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 

 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 

 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟

نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 

 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 

چه می خواهد بگوید آن فراش باد که آنگونه بی رحم درحرکت است 

وبقایای من را با خود به کجامی برد!؟

نمی دانم این حس غریب را نمیشناسم 

فقط میدانم که این قلب دیگر قلب سابق نیست که اورامی شناختم قلب من عوض شده است و دلم بسیار تنگ است 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها