ناظم پیر روزهای اخر کارش بود، دیگر می خواست بازنشسته شود کاغذی برداشت و روی پایش گذاشت و نوشت خدایا اگر بازنشسته شوم حقوقم نصف می شود و دیگر نمی توانم پول شهریه پسرم را بدهم تو همیشه حواست به من بود میدانم بازهم کنارم هستی پس دلم خوش است به بودنت بعد کاغذ را تاکرد و گذاشت درجیب من اخرمن یک جیب کوچک داشتم که پنهان بود و مدیر مدرسه برایم دوخته بود . هرکسی روی کاغذ چیزی می نوشت و درجیبم می گذاشت من راز همه رامی دانستم و فقط سکوت می کردم مدیر می خواست هرکسی دردش را روی کاغذ بیاورد و ان را تاکند و در جیب من بگذارد اخرهرهفته ان نامه ها را می خواند و به مشکلات رسیدگی می کرد اینطور بود که ان مدیر خیلی عزیز شده بود و من هم که یک جیب مخفی داشتم در دنج ترین و خلوت ترین جای دفتر مدرسه نشسته بودم کنار یک سماور برنجی و چای تازه دم و قندهای پراز هل و گلاب

اقای مدیر که می خواست بازنشسته شود ، اینطور نوشت،  خدایا من رفتم تو خودت حواست به دردهای مردم باشد میدانم که هستی پس باخیال راحت می روم و ان راتاکرد و در جیب من گذاشت، اری  او میدانست بعدازاو خدا خودش اخرهفته به من هم سرمیزند و نامه های درون جیبم را می خواند 

 اری واقعا خدا امد و نامه ها را خواند خداخیلی مهربان است و حتی خدای صندلی های دفتر مدرسه هم هست 

خدایا ممنون که هستی 

امضا صندلی مدرسه اقای مدیر 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها